«لغت نامه دهخدا»
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)تب کردن. گرفتار تب شدن : شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت. سعدی. چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب بهم پیوندد آنهم نامرتب.کلیم (از آنندراج). رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.