«لغت نامه دهخدا»
[تَ تَمْ مُ] (ع مص) شکافته شدن بی آنکه جدا گردد یا شکافته از هم جدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تتمم الشی ء؛ شکافته شد بی آنکه آشکار گردد شکستگی آن. یا شکافته شد و سپس آشکارا گردید. (از قطر المحیط). تمیمی شدن در هوا یا رأی یا محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاد هواهُ او رأیهُ او محلتهُ تمیماً. (قطر المحیط). || راه رفتن مرد با شکستی که بدوست و سپس جدا شدن آن: تتمم الرجل؛ کان به کسرٌ یمشی به ثم اَبَتَّ. (قطر المحیط). در شرح قاموس آرد: متتمم بصیغه اسم فاعل از باب تفعل کسی است که به او شکستگی هست، میرود به آن شکست، پس آماده شده است و تمام کرده شده است آن شکست را. (شرح قاموس ص930).