«لغت نامه دهخدا»
[بِ خوَدْ / خُدْ] (ق مرکب) بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامهء علائی ص 117). به اختیار : من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم. (منسوب به مولوی). - بخود گرم بودن؛ خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) : آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب. کمال خجند (از آنندراج). - بخود نبودن؛ از خود بی خبر بودن. (آنندراج) : چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت. شهیدی قمی (از آنندراج).