«لغت نامه دهخدا»
[بَ کَ دَ] (مص مرکب)بخیلی نمودن. لاَمت نمودن. بخیل و زفت شدن. (ناظم الاطباء). ضنانه. عقص. نفاسه. ضنن. شح. جمود. بخل. (تاج المصادر بیهقی). شح. بخل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). شح. ضن. (دهار). امساک. (یادداشت مؤلف) : بخیلی مکن ایچ اگر مردمی همانا ز تو کم کند خرمی.فردوسی. گر گویی بفرست(1) نگویم نفرستم با دوست بخیلی نتوان کرد بجانی.سنایی. گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد هرگز نکند بیش بخیلی بمطر بر.سنائی. سلطان که بزر با سپاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد. (گلستان). (1) - جان را.