«لغت نامه دهخدا»
[بَ] (ص مرکب) بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز : همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم.فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند.فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان.فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن؛ بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن : به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی.نظامی. - بدروز گشتن؛ بدبخت شدن. بدحال شدن : سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند.(ویس و رامین).