«لغت نامه دهخدا»
[بِ / بُ رو رَ تَ] (مص مرکب) بیرون رفتن. خارج شدن : رفت برون میر رسیده(1) فرم پخچ شده بوق و دریده علم.منجیک. بگفت و برون رفت گرد دلیر بهمراه میلاد و کشواد شیر.فردوسی. خروشی برآورد و دل پر ز درد برون رفت از ایوان دو رخساره زرد. فردوسی. برآمد ز ایران سپه بوق و کوس برون رفت بهرام و گرگین و طوس. فردوسی. سپنجی سرائیست دنیای دون بسی چون تو زو رفت غمگین برون. فردوسی. بر آمدن عید و برون رفتن روزه ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.منوچهری. صبحدمی با دو سه اهل درون رفت فریدون به تماشا برون.نظامی. حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه می رفت و میگفت.سعدی. یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو.سعدی. برون رفت و هر جانبی بنگرید به اطراف وادی نگه کرد و دید.سعدی. برون رفتم از جامه دردم چو سیر که ترسیدم از زجر برنا و پیر.سعدی. (1) - ن ل: و رسیدش.