«لغت نامه دهخدا»
[پَ] (ص نسبی) منسوب به پرنیان. از پرنیان. دارای پرنیان : هوا شد ز بس پرنیانی درفش چو بازار چین زرد و سرخ و بنفش. فردوسی. ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.فردوسی. || برنگ پرنیان؛ به آب و تلالؤ پرنیان : ز دو چیز گیرند مر مملکت را یکی پرنیانی یکی زعفرانی یکی زرّ نام ملک برنبشته دگر آهن آبداده یمانی.دقیقی. پرنیخ. [پَ] (اِ) در فرهنگها این صورت آمده و بیت ذیل رودکی را نیز برای آن شاهد آورده اند بمعنی تخته سنگ یعنی صخره : فکندند برلاد پرنیخ سنگ نکردند در کار موبد درنگ. و در بعض نسخ بجای برلاد، پولاد است ولی چون مقدم و مؤخر این بیت در دست نیست و شاهد دیگر نیز آنرا تأیید نمیکند بر این دعوی اعتماد نمیتوان کرد و صاحب برهان گوید پرنیخ بر وزن زرنیخ تخته سنگ را گویند یعنی سنگ مسطح و هموار و در این صورت پرنیخ بمعنی سِلم سنگین و لوح سنگین است(1). والله اعلم. پرنیش. [پَ] () کلمه ای مجعول با شاهدی از شاعری مجعولتر در فرهنگ شعوری(1). (1) - Ardoise. (1) - غالب صفحات لسان العجم شعوری مملو از این کلمات برساخته است با شعرهای مصنوع بی وزن و بی معنی و بی قافیه و بگمان ما یکی از ایرانیان معاصر او این ترک سلیم دل را مضحکهء خویش کرده و این الفاظ و شواهد را برای او فی المجلس ساخته و او نیز کتاب خود را بدانها انباشته است.