پشت پائی

«لغت نامه دهخدا»

[پُ] (ص نسبی) حیز. بی ننگ :
که پامردی نماید وارهاند
مرا از دست مشتی پشت پائی.امیدی.
پشت پا خاریدن.
[پُ دَ] (مص مرکب)پا پشت پای...؛ کنایه از شاد شدن و خوش آمدن و خوشحال گردیدن باشد. (برهان قاطع) :
اینکه او پشت دست میخاید
همه را پشت پای میخارد.انوری.
پشت پا زدن.
[پُ زَ دَ] (مص مرکب)(یا... بر چیزی) با تحقیر و استخفاف رد کردن. بدور افکندن. رها کردن. چشم پوشیدن. ترک گفتن. ترک دادن. (برهان قاطع). اعراض نمودن. ول کردن. (در تداول عوام) : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن و لذت نقد را پشت پای زدن کاری دشوار است. (کلیله و دمنه).
زدهء پشت پای همت اوست
هرچه ایام خشک و تر دارد.انوری.
آن کو زند ز روی جفا پشت پای من
بوسم چو دامنش بلب اعتذار پای.کمال.
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.ابن یمین.
آستین بر هرچه افشاندیم دست ما گرفت
رو بما آورد بر هر چیز پشت پا زدیم.
صائب.
دست و پائی زدیم و درنگرفت
پشت پائی زدیم و وارستیم.
|| منهزم شدن. (برهان قاطع). || بی قدر و اعتبار کردن :
مرصع دو خلخال آن دلربای
زده حلقهء ماه را پشت پای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پشت پر.
[پُ پُ] (اِخ) نام قریه ای است به یازده فرسنگی میانهء شمال و مغرب بشکان. (فارسنامهء ناصری).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر