«لغت نامه دهخدا»
[پَ نَ / نِ] (اِ)(1) پِله و پایه و زینهء نردبان را گویند. (برهان قاطع) : پغنهء بام دولتت باشد این چهار آخشیج و هفت فلک. شهاب الدین (از فرهنگ جهانگیری) (از رشیدی). پف. [پُ] (اِ صوت) بادی بود که از دهان بدر آرند برای کشتن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن. پفو. فوت. دم. باد : معاذالله که من نالم ز چشمش(1) وگر شمشیر بارد ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخج هم کردن توانش. یوسف عروضی (از لغت نامهء اسدی چ پاول هورن). هر که در سر چراغ دین افروخت سبلت پف کنانش پاک بسوخت.سنائی. خط بمن انداخت گفت خَوه برو خَوه نی کشت چراغ امید من به یکی پف.سوزنی. از پف هر ناقص این چراغ نمیرد نورالهیش ضامن است باتمام. اثیر اخسیکتی. کاین چراغی را که هست او نوردار از پف و دمهای دزدان دور دار.مولوی. کی شود دریا بپوز سگ نجس کی شود خورشید از پف منطمس.مولوی. -امثال: به پفی مشتعلند و به تفی خاموشند. کسی که از شیر سوخت دوغ را پف کرده خورد. || آماس. ورم. . (فرانسوی) (1) - Marche. Degres (1) - ظ: خشمش.