«لغت نامه دهخدا»
[پَ خوَر / خُرْ دَ] (مص مرکب) صدمه خوردن در پهلو و بدن. (غیاث) (آنندراج): ز موج لاله از پی خورده پهلو بود راهش بصد باریکی مو.ملاطغرا. ط پهلو دادن. [پَ دَ] (مص مرکب) غنی کردن. سود رساندن. مدد کسی نمودن . (غیاث). منفعت رسانیدن. (برهان). امداد و عنایت: در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد. کلیم. در خراباتست هرکس صاحب دست و دلیست خوش سبوی باده پهلویی بمستان داده است. دانش. اهل دنیا کی به والاقدر پهلو میدهند بدقماشان را برنگ آستر رو میدهند.تأثیر. ||نزدیکی نمودن. (برهان): اکثبک الصید فارمه؛ یعنی پهلو داد و توانا کرد ترا شکار پس تیر بینداز بر وی. (منتهی الارب). ||دوری کردن. پهلو کردن. کناره گزیدن. رو گردانیدن. (برهان). گریختن و روی برتافتن. (انجمن آرا). اجتناب و احتراز کردن. (انجمن آرا). رجوع به پهلو کردن شود.