«لغت نامه دهخدا»
[پَ / پِ] (نف مرکب)پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد : بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی.فردوسی. بر اسبش نشانم ز پس(1) کرده روی از ایدر کشان با دو پیکارجوی.فردوسی. هر آنگه که شد پادشا کژّگوی ز کژّی شود زود پیکارجوی.فردوسی. بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی نه انده گساری نه پیکارجوی.فردوسی. چنین پاسخ آورد خسرو بدوی که ای بیهده مرد پیکارجوی.فردوسی. یکی را ز زندان بنزدیک اوی فرستاد کای گرد پیکارجوی.فردوسی. که سیمرغ خواند ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی.فردوسی. (1) - ن ل: ... نشانم سیه.